فصل ۱۱ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
فصل ۱۱ جعفرخان و مادرش به طور رسمی به خواستگاری من آمدند و این بار جواب ردم به ضرر پدر تمام شد ٬ چون بعد از چند هفته جعفرخان شراکت خود را با پدر برهم زد و بعد از چند روز با دختر اسماعیل مستوفی ازدواج کرد . به هم خوردن شراکت از نظر مادر پدر را دلگیر نکرد ٬ چون او از نطر سرمایه می توانست ده برابر آنچه را که جعفرخان داشت بخرد . تنها لطمه ی وارده از نظر اداره ی امور تجارتخانه بود . با بودن جعفرخان ٬ پدر کمتر به تجارتخانه می رفت و تمام امور به دست وی بود ٬ اما از زمانی که او پایش را عقب کشیده ٬ پدر دائما در کنج تجارتخانه بود ٬ به طوری که شبی از فرط خستگی گفت : از وقتی جعفر رفته من هم از کار زده شده ام . شاید سهامم را جمع کنم و در انجا را ببندم . سال ها بود که همه ی کار ها حتی سفر به کشور های دور و بر به عهده ی تو بود اما حالا من یک تنه با چند شاگرد بی تجربه باید تمام گرفتاری و مشکلات را حل کنم . از حرف پدر شرمسار شدم . باعث خستگی او من بودم . از سر سفره ی شام کناره گرفتم . مهتا و ناصر خان یک ماهی می شد که به پیشنهاد مادر پیش ما بودند چون زایمان مهتا نزدیک بود . ناصرخان بلند شد و به اتاق دیگری رفت . انگار بااشاره ی مهتا این کار را کرد چون دیدم میلی به رفتن ندارد .پدر دوباره رشته ی کلام را به دست گرفت : خب دیبا خانم این روز ها کمتر حرف می زنی .طوری شده ؟ از حرف پدر قلبم فرو ریخت . یعنی چه ؟ شاید بویی از نامه هایم برده باشه ؟ سکوت کردم . - بگو ببینم تو برای آینده ات چه تصمیمی داری ؟ دیگر احساس می کنم بزرگ شده ای . تجرد بس است . باید هرچه سریع تر زندگی زناشویی را آغاز کنی . از حرف پدر یکه خوردم . چرا چنین حرفی می زد ؟ مگر من وبال گردن بودم ؟ او که سال ها قبل گفته بود هر زمانی میلت است ازدواج کن . در دل به سادگی خود خندیدم . می دانستم مادر پیروز خواهد شد . از بس طیر گوش پدر خوانده بود او را هم موافق خود کرده بود . به یاد شب پیش افتادم که خودم با گوش خودم شنیدم که مادر مثل بجه ها پیش پای پدرم گریه می کرد و از او می خواست بر من سخخت بگیرد و وادارم کند که تن به ازدواج دهم . اما با اطمینانی که به پدر داشتم ٬ هیچ فکر نمی کردم تحت تاثیر حرف های او قرار بگیرد . از عالم فکر بیرون آمدم . مهتا بلند شد تا با دایه سفره را جمع کند ٬ اما مادر مانع شد که او دستی به کمک ببرد . آخر کنار پدر روی مبل نشست . آقاجان سیگاری آتش زد و گفت : خخب بگو ببینم می دانی آبرو چیست ؟ و چه چیز باعث می شود آبروی صد ساله خاندانی به باد برود ؟ از وحشت سرخ شدم . سرم را بالا کردم تا از چهره ی پدر خشم درونش را بخوانم سپس به آرامی گفتم : آقاجان مگر من چه کرده ام . ؟ نگاه پدر هنوز آرام بود . به راحتی نفسی کشیدم . هیچ من هستم که خطا کردم . تو هیچ تقصیری نداری . من هستم که سرم را مثل کبک زیر برف فرو کردم و از اطراف خود بی خبرم . مادرت راست می گوید . تجدد و فکر روشن به درد جو کنونی ما نمی خورد . یعنی چه آقاجان ؟ مگر من از آزادی که شما به من دادید سوءاستفاده کردم ؟ - دیگر می خواستی گه کنی ؟ از هر کسی که آمد خواستگاری ات عیبی گرفتی و ردش کردی . مخالفت نکردم . گفتم جوان است ٬ زمان ازدواج را خودش تعیین می کند . این نشد ٬ یکی دیگر . بلاخره جوابمان را می دهی . بارها به مادرت گفتم اینقدر غصه نخور ٬ امرزو و فرداست که این دخختر روانه ی خانه بخت شود . اما انگار حرف های مادرت درست بود . هرچه تو را راحت تر و بدون هیچ فشاری گذاردم ٬ تو هم بدت نیامد و سوء استفاده کردی . هرکه به این خانه پا می گذارد وصله ای به او می چسبانی . ان یکی کج است ٬ این زشت است ٬ این یکی آبله روست پس کی می خواهی تکلیفت را روشن کنی ؟ از کلمه ی آبله رو فهمیدم که پدر از بابت جواب کردن جعفرخان ناراحت است . اما علت اصلی را نمی توانستم به این مسئله ربط دهم . خواستم حرفی بزنم که با اشاره ی مهتا فهمیدم که نباید کار را از این بدتر کرد . پس سکوت اختیار کردم . پدر دوباره شروع به صحبت کرد : دخترم می دانی که من عمری است در بازار کسب آبرو کردم . اگر تو بیست سال داری من ۵۸ سال عمر کرده ام . یعنی چند برابر سن تو تجربه کسب کردم . تا دیروز جوان بودی و خام ٬ می گفتم هر که بیاید و ردش کند دیگری هست که در این خانه را بزند . بلاخره یک نفر پسند دلش خواهد شد اما از روزی که جعفر را قبول نکردی احساس می کنم مردم به چشم دیگری مرا نگاه می کنند فهمیدم آنان برای محفوط ماندن آبرویشان ٬ به تو پیر دختری و هزار عیب و علت دیگر زده اند . به همین دختر مستوفی را خواستگاری کردند تا به قول معروف عیب طاهری فرزندشان را بپوشانند آبله رو بودن برای مرد عیب نیست . هرکجا می رفت زن می دادندش . زیرا هم ثروت خوبی داشت و هم جذبه ی پول در آوردن . اما حالا مردم می گویند هرچه خواستگار برای بهادرخان می آید ٬ حتما عیبی در دختره هست که او را نمی پسندند. وگرنه این همه پسر ٬ یکی را نباید قبول می کردند ؟ اما پدر نظر من هم شرط نبود ؟ - من به این حرف ها کار ندارم . جلوی مادر و خواهرت اعلام می کنم اولین خواستگار که پا به درون خانه گذاشت ٬ اگر مورد تاییدم بود باید قبول کنی . پدر سکوت کرد و من مثل برق گرفته ها با چشمانی اشک آلود از جا برخاستم و سب به خیری گفتم و خود را در اتاق حبس کردم . تمام کاخ آرزو هام در هم شکسته بود . ماکان را در راهی دور تر از کردستان و شاید در قعر آسمان می دیدم . چرا باید سرنوشت با من چنین می کرد ؟ حالا در تب عشق او می سوختم . نه من حاضر به مرگ بودم ٬ ولی راضی به خیانت نبودم . احساس کردم مهتا از صدای گریه ام کنجکاوانه پشت در اتاقم ایستاده است . صدایش را به آرامی بلند کرد و گفت : دیبا جان در را باز کن . در اتاق را گشودم از دیدن چهره ام با حیرت نگاهم کرد و به آرامی وارد شد . هیکل سنگین خود را روی تخت ولو کرد و سرم را روی زانو هایش گذاشت گریه امانم را بریده بود . مهتا سرم را بوسید و مرا به سکوت دعوت کرد . بعد از این که قدری آرام شدم شروع به صحبت نمود . - خواهرکم ٬ خودت خواستی این طور شود . چرا پدر را روی دنده ی لج انداختی ؟ بس نبود این همه آزادی که به تو دادند ؟ آنها هم دوست دارند ازدواج تو را ببنند . آخر تاکی می خواهی مجرد بمانی ؟ چرا خودت را عذاب می دهی ؟ به خدا ازدواج ترسی ندارد . تو را به غریبه که نمی دهند . پدر هر کس را که صلاح بداند و از وی اطمینان کسب کند به دامادی می پذیرد عزیزم . تگر نمی خواستی که نظرشان را به تو تحمیل کنند ٬ چرا خودت از بین این همه خواستگار یکی را قبول نکردی ؟ بگو ببینم مگر من یا مادر که ازدواج کردیم به مشکلی برخورده ایم که تو از ازدواج می هراسی ؟ جوابی نداشتم بدهم فقط اشک هایم بود که حسی از درد درونم داشت ٬وگرنه غیر آنها هیچ کس از غم عاشقی ام آگاه نبود . مهتا اشک هایم را با انگشتانش سترد و افزود : پدر خودش هم عذاب می کشد . هیچگاه دوست نداشته که حرفش را به کسی تحمیل کند . اما حرف مردم زیاد است . در دروازه را می شود بست اما دهن مردم را نه . تمام سختگیری های امشبش به خاطر آبرویمان است . بیا و خودت یکی از خواستگارانت را انتخاب کن ٬ قبل از این که برایت تصمیم بگیرند . به خدا خوشبخت می شوی . تو که عاشق نیستی که خود را این همه زجر می دهی . در قلبم ندایی برخاست . به آرامی سر بلند کردم و دستان مهتا را گر فتم . تو از کجا می دانی من عاشق نیستم ؟ چهره اش سپید شد . انگار باور نمی کرد این حرف از زبان خواهر کوچکش خارج شده باشد . -قول می دهی رازم را نگه داری ؟ - خدای من مگر دیوانه شده ای ؟ چرا چرند می گویی دختر ؟ تو را به خدا بگو . فقط نمی خوام بشنوم عاشق پسر نانوا یا باغبان شده ای . سر به زیر گفتم : نه فقط اگر می خواهی رازم را با تو در میان بگذارم قسک بخور به هیچ کس حرفی نمی زنی . مهتا لیوان آبی سر کشید و گفت : جانم به لب رسید . این اضطراب ها برای بچه ام ضرر داره بگو دیگه . با خجالت گفتم : من .... من عاشق ماکان هستم . الان یک سالی می شود که خاطر همدیگر را می خواهیم . مهتا به شذت ضربه ای بر دست زد و گفت : خدا مرگم بدهد . آخر کار خودت را کردی ؟ از جیزی که می ترسیدم سرمان آمد . خدای من چرا ماکان ؟ مگر نمی دانی این غیر ممکن است ؟ سر بلند کردم : چرا غیر ممکن است ؟ او بهترین مردی است که در عمرم دیده ام . - ولی او زن داشته . خودت نیز می دانی که پدر از وابستگان نظامی شاه بدش می آید با این که ماکان از زمامدار این مملکت دل خوشی ندارد ٬ هرچه هست لباس رسمی آنها را می پوشد و در سفره اش نان آن وطن فروش را می خورد . چه می گویی مهتا ؟ مگر ماکان رفیق پدر نیست ؟ مگر نمی دانید زنش سال ها پیش مرده است ؟ مگر بار ها خودت از وی تمجید نکردی ؟ مهتا به آرامی گفت : پس اصل و نصبش چه می شود ؟ - من کاری به اصل و نسبش ندارم . چه می دانید شاید از ما اصالت بیشتری داشته باشد . او از جعفرخان کخ دل پدر را برده بهتر نیست ؟ مهتا کمی سکوت کرد . - آخر چط.ر ؟ ماکان که تهران نیست . الان ۱۴ ماهی می شود که او را ندیده ایم . بلند شدم و به طرف گنجه رفتم و نامه های ماکان را جلوی او گذاشتم . مهتا خم شد و زیر نور لامپ شروع به خواندن نامه ها کرد - عجب سر به هوایی ! اگر پدر می فهمید گوش تا گوش این کله ی پر از کاه را می برید . محکم مقابلش بلند شدم ٬ اشم هایم را پاک کردم و گفتم : سرم را هم ببرد مهم نیست . من او را می پرستم . بگذار به خاطر عشق ماکان بمیرم . مهتا متعجب گفت : دختر٬ خدا مرا مرگ بدهد . یعنی آنقدر شیفته ی او شده ای که حاضری به خاطرش بمیری ؟ اگر آن روز در باغ شمیران کمی لجاجت به خرج داده بودم الان ماکانی در کار نبود . می د انستم چگونه سد راه عشقتان شوم . بگو ببینم حتما برایش می نویسی به خواستگاری ات بیاید . حتما خود را مثل کنیزی به پایش می اندازی و عجز و ناله می کنی . بگو ببینم چنین خواهی کرد ؟ می دانی از حرمتت نزد او خواهی کاست ؟ اصلا چه می دانی شاید او قصد ازدواج نداشته باشد ٬ یا اگر هم بیاید پدر ردش کند . به این ها فکر کرده ای ؟ آن وقت باید یک عمر از خودت و او متنفر باشی . قول بده چنین بی عقلی نکنی دیبا ! - اگر کمی ار طرف پدر مطمئن بودم یا می دانستم ماکان صد در صد تصمیم نهایی اش را گرفته است ٬ برایم مهم نبود له پایش بیفتم ٬ زیرا عاشقش بودم . اما می ترسیدم ماکان در اجرای این امر پایش بلرزد . آن وقت یک عمر کینه اش را به دل می گرفتم . دوباره اشک های سرازیر شد . - قول می دهم کاری بر خلاف شئون خانوادگی مان نکنم . اما من می میرم مهتا . دوباره می گویم با کسی به جز او پیمان نخواهم بست . مهتا در حالی که نامه های ماکان را تا می کرد به دستم داد ٬ گفت : غصه نخور .دخترکم. هیچ کس از فراغ کسی نمرده است . حالا برو قایمشان کن یا اصلا بسوزانشان . خدا می داند آخر و عاقبت تو چه خواهد شد . از جا برخاست سرم را بوسید و به سینه فشرد . با لحنی مادرانه گفت : طفلک بیچاره ی من چه راهی را برای زندگی شروع کردی ! و سپس اتاق را ترک کرد . می دانستم رازم را حفظ خواهد کرد . روز ها به سرعت می گذشت از فرط اندوه و غم ٬ پوست استخوانی شده بودم . آرزو می کردم هیچ خواستگاری در خانه یمان را نزند . پدر کمتر با من سخن می گفت . تمام شب کار گریه بود . انگار در تمام خانه سایه ی غمبار مرگ نشسته بود . نامه های ماکان می رسید و من در جوابشان به چند خط بسنده می کردم . چه فایده ای داشت که بی دلیل او را به دنبال خویش بکشم ؟ باید در یکی از همین روز ها موضوع را برایش مطرح می کردم . یک روز در حمام همراه مادر مشغول شستشو بودم .زیر چشمی او را نگاه می کردم و می دیدم که او هم با تعجب مرا نگاه می کند و دم عصر موقع صرف چای مادر کنار مهتا نشسته بود و با چشمانی اشک آلود مرا می نگریست . انگار در حال مرگ بودم که با چنین نگاهی مرا می نگریست . با صدای مادر از عالم خیال خارج شدم . - دیبا جان مادر تو را چه می شود که مثل میت ها رنگ به چهره نداری ؟ امروز در حمام دیدم که بسیار لاغر شده ای . تو رو به خدا مرا خون به جیگر نکن . احساس کردم اشک من نیز دارد فرو می ریزد . در قلبم رازی سنگینی می کرد که گفتنش برابر با مرگم بود . بلند شدم . دلم به حال خودم می سوخت . دختری بودم ککه نمی توانست غمش را به مادر بگوید . حال غریبی را داشتمم که در جمعی معذب است . بی هیچ کلامی از اتاق خارج شدم . در زیر نگاه های مهتا حالت آتشفشانی را داشتم که در حال فوران بود . شب های آذر به پایان می رسید . من همچنان مریض احوال بودم . هیچ خورد و خوراکی نداشتمم . تازگی ها احمد بیشتر به خانه ی ما سر می زد و اغلب برای شام می ماند تا پدر را ببیند . از قرار معلوم در نیشابور معدن فیروزه ای یافته بود و قصد سفر به آنجا را داشت . یک شب مهتا به بالینم آمد . - دیبا جان چرا خودت را زجر می دهی ؟ یکی از نامه های ماکان را روی سینه ام گذارده بودم . مهتا نامه را دیدد و آهی از سینه سر حسرت کشید. - به تو چه بگویم خواهرم ؟ حاضر به دیدن زجر تو نیستم . برایش بنویس که بیاید . چاره ای نیست . از فرط غم گریه کردم . انگار خدا می خواست که ما هیچگاه به هم نرسییم . - نمی توانم برایش بنویسم . - چرا نمی توانی ؟ شاید بتوانیم نطر پدر را عوض کنیم . - تو از ماجرا بی اطلاعی . - منظورت چیست ؟ از چه ماجرایی ؟ برایم بگو . با بغض گفتم : ماکان برای سه ماه قرار است به هنگی دیگر اننقال پیدا کند . در نامه ی اخیرش گفته است تا یک ماه نشانی دقیقی ندارد . نزدیکی های عید نشانی اش را خواهد داد . دیگر به او دسترسی ندارم . به همین دلیل فکر می کنم ما هرگز به هم نمی رسیم. با شنیدن حرف هایم او هم با حالم گریست . هر دو ساعتی در آغوش هم اشک ریختیم . بعد از من قول گرفت که به خود بقبولانم با سرنوشت نمی شود بازی کرد . امیدوارم تا قبل از عید نوروز نشانی دقیق ماکان را به دست بیاورم . چون شاید همین فاصله ی کوتاه سرنوشت ما را تغییر دهد . با نطراتتان مرا خوشحال کنید .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس